[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 10
~ فصل دوم ~
ویو راوی :
تهیونگ و سانی برگشتن و تهیون چون درمورد ا.ت کنجکاو شده بود گفت ا.ت به عنوان پرستارش بمونه تا حقیقت بزرگی که ازش مخفی شده رو بفهمه .
ویو ا.ت :
تو این مدت که اومده بودم اصلا نخوابیده بودم ...
اصلا خوابم نمیبرد ...
از تو تخت خواب پاشدم و رفتم از اتاق بیرون و وارد حیاط شدم ...
نشستم رو تاب و به آسمون زل زدم .
آسمون خیلی قشنگ شده بود ...
خورشید داشت طلوع میکرد و آسمون هنوز یکم آبی رنگ بود ...
یاد گذشته افتادم ...
همیشه شبا قبل خواب با ته میومدیم تو حیاط و نیم ساعتی فقط به ماه و آسمون نگاه میکردیم ...
دلم برای بغلش یه دنیا تنگ شده ...
قلبم بدون اون درد میکرد ...
بدون اون شده بودم یه مرده متحرک ...
شده بودم مثل زمانی هایی که پیش بابام بودم یه دختر شکسته که روحش مرده بود و فقط جسمش مونده بود و بخاطر خواهراش زندگی میکرد ...
الان منم همونم و بخاطر تهیونگ و ته یون مونده بودم وگرنه دیگه دلیلی برای زندگی ندارم ...
* ا.ت انقد غرق خاطرات گذشته بود که متوجه باریدن بارون خون نشد ...
گل های سفید باغ داشت قرمز میشد .
ا.ت با لبخندی که پشتش دریای غم بود سمت گل ها رفت و بهشون زل زد ...
تهیونگ که با یه لیوان خون تو تراس ایستاده بود و دکمه های پیراهن مشکی رنگش باز بود و به ا.ت نگاه میکرد گاهی هم از سردرد زیاد صورتش توهم جمع میشد و یا گاهی انقد درد میگرفت که نزدیک بود بیوفته ...
وقتی اون حرکات ا.ت رو میدید خاطراتی از گذشته یادش میومد ...
سوالی که تو ذهن تهیون پدید اومده بود تو ذهن تهیونگ هم پدید اومد ...
این دختر کیه ؟!
تهیون از تشنگی از خواب بیدار شد تا بره آب بخوره ...
بعد اینکه آب رو خورد چشمش به ا.ت خورد ...
یاد زمانی افتاد که با ا.ت داشت گل میچیند اونم تو همین زمان و همین هوا ...
تهیونگ و ته یون سمت حیاط حرکت کردن و پشت سر ا.ت ایستادن ...
برگشتم و با تهیونگ و تهیون مواجه شدم از ترس یه قدم رفتم عقب که کم مونده بود بیوفتم رو گل ها ولی تهیونگ دستمو گرفت و کشوندم تو بغل خودش ...
انگار آرزوم برآورده شد ...
_ آییییییی. ( دوتا دستاشو رو سرش گذاشت و افتاد زمین )
تهیونگگگگ !!! ( بغض و نگرانی )
_ ت..تو به چه حقی به من میگی تهیونگ آخخخ !!
ببند !!!
سریع یکی از گلبرگ هارو فوت کردم که مامان بزرگم ظاهر شد ...
مامان بزرگ چیکار کنم ؟؟. ( نگران و گریه )
part 10
~ فصل دوم ~
ویو راوی :
تهیونگ و سانی برگشتن و تهیون چون درمورد ا.ت کنجکاو شده بود گفت ا.ت به عنوان پرستارش بمونه تا حقیقت بزرگی که ازش مخفی شده رو بفهمه .
ویو ا.ت :
تو این مدت که اومده بودم اصلا نخوابیده بودم ...
اصلا خوابم نمیبرد ...
از تو تخت خواب پاشدم و رفتم از اتاق بیرون و وارد حیاط شدم ...
نشستم رو تاب و به آسمون زل زدم .
آسمون خیلی قشنگ شده بود ...
خورشید داشت طلوع میکرد و آسمون هنوز یکم آبی رنگ بود ...
یاد گذشته افتادم ...
همیشه شبا قبل خواب با ته میومدیم تو حیاط و نیم ساعتی فقط به ماه و آسمون نگاه میکردیم ...
دلم برای بغلش یه دنیا تنگ شده ...
قلبم بدون اون درد میکرد ...
بدون اون شده بودم یه مرده متحرک ...
شده بودم مثل زمانی هایی که پیش بابام بودم یه دختر شکسته که روحش مرده بود و فقط جسمش مونده بود و بخاطر خواهراش زندگی میکرد ...
الان منم همونم و بخاطر تهیونگ و ته یون مونده بودم وگرنه دیگه دلیلی برای زندگی ندارم ...
* ا.ت انقد غرق خاطرات گذشته بود که متوجه باریدن بارون خون نشد ...
گل های سفید باغ داشت قرمز میشد .
ا.ت با لبخندی که پشتش دریای غم بود سمت گل ها رفت و بهشون زل زد ...
تهیونگ که با یه لیوان خون تو تراس ایستاده بود و دکمه های پیراهن مشکی رنگش باز بود و به ا.ت نگاه میکرد گاهی هم از سردرد زیاد صورتش توهم جمع میشد و یا گاهی انقد درد میگرفت که نزدیک بود بیوفته ...
وقتی اون حرکات ا.ت رو میدید خاطراتی از گذشته یادش میومد ...
سوالی که تو ذهن تهیون پدید اومده بود تو ذهن تهیونگ هم پدید اومد ...
این دختر کیه ؟!
تهیون از تشنگی از خواب بیدار شد تا بره آب بخوره ...
بعد اینکه آب رو خورد چشمش به ا.ت خورد ...
یاد زمانی افتاد که با ا.ت داشت گل میچیند اونم تو همین زمان و همین هوا ...
تهیونگ و ته یون سمت حیاط حرکت کردن و پشت سر ا.ت ایستادن ...
برگشتم و با تهیونگ و تهیون مواجه شدم از ترس یه قدم رفتم عقب که کم مونده بود بیوفتم رو گل ها ولی تهیونگ دستمو گرفت و کشوندم تو بغل خودش ...
انگار آرزوم برآورده شد ...
_ آییییییی. ( دوتا دستاشو رو سرش گذاشت و افتاد زمین )
تهیونگگگگ !!! ( بغض و نگرانی )
_ ت..تو به چه حقی به من میگی تهیونگ آخخخ !!
ببند !!!
سریع یکی از گلبرگ هارو فوت کردم که مامان بزرگم ظاهر شد ...
مامان بزرگ چیکار کنم ؟؟. ( نگران و گریه )
۱۳۳
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.